گنجور

 
نظیری نیشابوری

گر جهان کشته بیداد شود برگذرش

از تکبر به سوی خلق نیفتد نظرش

به قفا رو نکند بهر تسلای دلی

گرچه یک شهر به فریاد رود بر اثرش

هرکه را فتنه او برد به یک بار ببرد

هیچ کس باز نیابد که بگوید خبرش

به سر و مال اسیرانش امان می خواهند

کس نگوید که مروت نبود این قدرش

بس که از جنگ و پشیمانی او می ترسند

مفت گویان نفروشند نصیحت به زرش

لؤلوی دیده مردم به خزف نشمارد

لیک خواهد که بریزند به دامن گهرش

هرکه را شهرت سودای زلیخا باشد

ماه گل پیرهن آرند همه از سفرش

مژده کام به ما داد دهانش ز اول

کس چه داند که همه هیچ بود چون کمرش

بخت ما را که مه چارده در ابر بود

نکند جز به غلط ناله خروس سحرش

آن هما کز نظر همت ما برمی خاست

بود با نام تو آموخته کندیم پرش

وان تذروی که دم از فرط محبت می زد

بود از سرو تو آویخته دادیم سرش

هرچه نیکوست نو و کهنه «نظیری » نیکوست

خشک سازیم رطب چون نفروشیم ترش

 
 
 
منوچهری

پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش

خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش

پس به صاروج بیندود همه بام و برش

جامهٔ گرم برافکند پلاسین ز برش

سنایی

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش

هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم

از پس آن نبود عشق بتی پرده درش

خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف

[...]

مجد همگر

پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش

چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش

جهان ملک خاتون

منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش

گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش

گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک

توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش

غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان

[...]

جامی

آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش

هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش

نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز

کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش

گرچه از رفتن او می رودم صبر و شکیب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه