گنجور

 
نظیری نیشابوری

بخت ما سست و عشق تو فیروز

ما همه خوشه چین تو خرمن سوز

عشق تو رقعه ساز کسوت ها

عقل ما ابله مرقع دوز

بر مرقع گل فنا دوزیم

بویی از معرفت نبرده هنوز

لن ترانی جواب بوالهوس است

چند صوم وصال و فصل تموز

صوفی آنگه شکنج در ابرو

کس ندیدست عاشق کین توز

شادمانی که نیست قسمت نیست

غم که روزیست می رسد شب و روز

روی آسودگی نمی بیند

عاقبت بین و عافیت اندوز

هست از دولت محبت تو

شب ما روز و روز ما نوروز

در غمت داغ های سینه ماست

همه گل های بوستان افروز

نحوی و منطقی فقیه و حکیم

همه از عشق ما فلاح آموز

تو به صورت مبین «نظیری » را

که حقیقت بیان شود به رموز