گنجور

 
نظیری نیشابوری

ببند دست و می از شیشه در گلویم ریز

که من به قول دف و چنگ نشکنم پرهیز

غبار بر می همچون زلال ننشیند

قضا ز بام به غربال گو بلا می بیز

ز هول صور سرافیل بی خبر مانیم

چو دامن تو بگیریم روز رستاخیز

ببخش جاذبه یی تا ز خود برون آییم

که نیست غیرگریبان چاک دست آویز

به دام و قید تو آییم و در تو نیست شدیم

که از کمند تو جز در تو نیست روی گریز

تو را به کشتن ما خجلت و محابا نیست

که هست گردن ما نرم و تیغ قهر تو نیز

کنون نیاز ریایی ما بر آتش نه

که سوی روضه نیاریم کاه دودانگیز

چگونه ساعد شیرین به گردن اندازد

جفاکشی که به گردن همی کشد شبدیز

«نظیری » از تو قدح برنبید تنگ شده

تو در کنار نمی گنجی از میان برخیز