گنجور

 
نظیری نیشابوری

نگاه گم شده در راه کوی یار مرا

گسسته عقد گهر گریه در کنار مرا

خود از محبت جانان به خود حسد دارم

ز رشگ غیر کنون برگذشته کار مرا

ز هر یقین که شود صاف سینه صاف ترم

غبار دل نشوم گر کنی غبار مرا

به بی بری مزنم طعنه کز هزار چمن

قضا گذاشته این جا بیادگار مرا

ز روزگار چه منت که بر سر من نیست

به روزگار تو افکنده، روزگار مرا

خدا ز آفت پژمردگی نگهدارد

شکفته است دل و طبع زین بهار مرا

مزاج دوست خموشی خرد ولی چه کنم

گل محبتم این ناله هست خار مرا

تعلق تو «نظیری » بپستیم دارد

توجهی که کند دوست واگذار مرا