گنجور

 
نظیری نیشابوری

جهان جوان شد و عقد بهار می‌بندد

بهار پای جهان در نگار می‌بندد

ز صنع نشو و نما آب و خاک الوان شد

جماد و نامیه خود را به کار می‌بندد

نکاح باغ و بهارست و دایه بستان

میان نرگس و دستار خار می‌بندد

چمن ز صوت بلند هزار پندارد

که رنگ لاله و گل برقرار می‌بندد

ازین حدیقه چو گل، زود بایدش رفتن

کسی که دل به نوای هزار می‌بندد

مسافران چمن نارسیده در کو چند

شکوفه می‌رود و شاخ بار می‌بندد

ز بی‌ثباتی گل بر درخت پنداری

که غنچه بر سر آتش شرار می‌بندد

گهی که دامن صحرا ز لاله رنگین است

بدان که خون دلش در کنار می‌بندد

چه عیش سور میسر شود ز دورانی

که عقد نشئه می با خمار می‌بندد

وصال شمع چه مهلت دهد به پروانه

که موم گردن آتش به تار می‌بندد

ز دور چرخ چو ماهیست نان به گردابم

که طعمه بر رسن تابدار می‌بندد

متاع بخت «نظیری» نیافت در غربت

امید بار به عزم دیار می‌بندد