جهان جوان شد و عقد بهار میبندد
بهار پای جهان در نگار میبندد
ز صنع نشو و نما آب و خاک الوان شد
جماد و نامیه خود را به کار میبندد
نکاح باغ و بهارست و دایه بستان
میان نرگس و دستار خار میبندد
چمن ز صوت بلند هزار پندارد
که رنگ لاله و گل برقرار میبندد
ازین حدیقه چو گل، زود بایدش رفتن
کسی که دل به نوای هزار میبندد
مسافران چمن نارسیده در کو چند
شکوفه میرود و شاخ بار میبندد
ز بیثباتی گل بر درخت پنداری
که غنچه بر سر آتش شرار میبندد
گهی که دامن صحرا ز لاله رنگین است
بدان که خون دلش در کنار میبندد
چه عیش سور میسر شود ز دورانی
که عقد نشئه می با خمار میبندد
وصال شمع چه مهلت دهد به پروانه
که موم گردن آتش به تار میبندد
ز دور چرخ چو ماهیست نان به گردابم
که طعمه بر رسن تابدار میبندد
متاع بخت «نظیری» نیافت در غربت
امید بار به عزم دیار میبندد