گنجور

 
نظیری نیشابوری

ز نکهت سحری شوق یار می‌خیزد

جنون ز سایه ابر بهار می‌خیزد

به روی یار نگه، رشحه بیز می‌افتد

ز زلف یار شکن قطره بار می‌خیزد

سحاب دلشده در کوهسار می‌گردد

غزال شیفته از مرغزار می‌خیزد

به دستگیری عشاق ناتوان احوال

ز زیر هر شجری صد نگار می‌خیزد

تنی که رفت ز پا بر عذار می‌غلتد

سری که رفت ز دوش از کنار می‌خیزد

نه از وصال ملولان ملول می‌گیرد

نه از فراق حریفان خمار می‌خیزد

سماع رندی و گلگشت لذتی دارد

که پادشه ز سر اعتبار می‌خیزد

همین که طایر فرصت رسید صیدش کن

که صیدافکنش از هر کنار می‌خیزد

همین که قسمت خود یافتی غنیمت دان

که از کمین گه شیران شکار می‌خیزد

درین هوا در خلوت حکیم نگشاید

که هوش می‌رود و اختیار می‌خیزد

جهان خوش است «نظیری » قلم به جلوه درآر

که گلشکر ز سر نوک خار می‌خیزد