گنجور

 
نظیری نیشابوری

اخترشناس در روش بخت من گم است

مشکل فتاده کار نه در دست انجم است

دوران صلای تفرقه داد و شراب ما

یک پاره در صراحی و یک پاره در خم است

ساقی چو فیض اوست همه صرف او کنیم

این جرعه ای که در ته جام تکلم است

شیرین نکرده خنده شادی مذاق کس

گل نیز تلخ گشته زهر تبسم است

باشد به ناامیدی خویشم محبتی

کو آشنای گوشه چشم ترحم است

آسودمی اگر به خودم کس گذاشتی

از جور او کشنده ترم رحم مرده است

ناخن همیشه در جگر خاره می زنم

دیریست رخش سعی مرا سنگ در سم است

کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را

دوران نماند و رشته امید من گم است

گفتار بی نتیجه «نظیری » نمی خرند

عودی که سوزد و ندهد بوی هیزم است

 
sunny dark_mode