اخترشناس در روش بخت من گم است
مشکل فتاده کار نه در دست انجم است
دوران صلای تفرقه داد و شراب ما
یک پاره در صراحی و یک پاره در خم است
ساقی چو فیض اوست همه صرف او کنیم
این جرعهای که در ته جام تکلم است
شیرین نکرده خنده شادی مذاق کس
گل نیز تلخ گشته زهر تبسم است
باشد به ناامیدی خویشم محبتی
کاو آشنای گوشهٔ چشم ترحم است
آسودمی اگر به خودم کس گذاشتی
از جور او کشندهترم رحمِ مردم است
ناخن همیشه در جگر خاره میزنم
دیریست رخش سعی مرا سنگ در سم است
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند و رشتهٔ امید من گم است
گفتار بینتیجه «نظیری» نمیخرند
عودی که سوزد و ندهد بوی هیزم است