گنجور

 
نظیری نیشابوری

عشق را کام به عهد دل خود کام تو نیست

صبح امید و شب وصل در ایام تو نیست

خوانده ام دفتر پیمان وفا حرف به حرف

نام خوبان همه ثبت است همین نام تو نیست

من دل شیفته آزار نمی دانم چیست

که ز خویشم خبر از لذت دشنام تو نیست

آب حیوان نخورد صید تو از لذت تیغ

جان به حسرت دهد آن مرغ که در دام تو نیست

آتشم در سر و سامان به چه تدبیر زدی؟

یک سر مو چو مرا نیست که خود رام تو نیست

آخر ای در گرامی ز کدام آب و گلی

هیچ دل نیست که پرورده اکرام تو نیست

به برازندگی قامت موزون نازم

یک قبا نیست که شایسته اندام تو نیست

باش در دوستی از خویش «نظیری » نومید

که ز آغاز تو پاینده‌تر، انجام تو نیست