گنجور

 
نظیری نیشابوری

بهشت شاه نشین بین که دل نشین بینی

بدایع رقم صورت آفرین بینی

هزار مانی بر چوب بسته یابی دست

که رشگ صنعت چینی و نقش چین بینی

درو نجوم مصور به نقش پیرایی

نظیر کارگه چرخ هفتمین بینی

زند چو سقف فلک بر هواش گوهر موج

ز بس که در صدفش گوهر ثمین بینی

شدست عالمی از عاج و آبنوس بنا

که چون به صنعتش از چشم خرده بین بینی

ستاره دوخته بر سقف آسمان یابی

بنفشه ریخته بر سطح یاسمین بینی

مثل به انجم و چرخش زدن به آن ماند

که موج کوثر چون موج بارگین بینی

صدف چسان ز درون اینقدر فکنده برون

اگر نه مایه دریا درو دفین بینی

نه از صنایع خلقت اگر نگارینش

ز حرف و نقطه سیمین و عنبرین بینی

به دقت نکتش طوطیان گویا را

فرو شده سر منقار دانه چین بینی

مگر که خط نگارین و روی معشوق است

که خوش نما پر مورش بر انگبین بینی

بگو که پرده ز تصویر او براندازند

که عاشقی ایاز و سبکتکین بینی

هزار خسرو شیرین نشسته از هر سو

اسیر سلسله زلف عنبرین بینی

اگر به چشم بصارت درو نگاه کنی

دلی پر از سر مژگان حور عین بینی

ملک به سجده گهش پا به ترس می بنهد

ز بس که بر سر هم ریخته جبین بینی

بر او گر از دم روح الامین نشیند گرد

به دست مریم جاروب از آستین بینی

ور اطلس فلکش از بساط برچینند

ز شهپر ملکش فرش بر زمین بینی

ز لوحه های کلیمش اگر نساخته اند

مبطنش ز چه چون مصحف مبین بینی

وگر تضمن معنی نکرده تصویرش

چرا مبطنش از نام چون نگین بینی؟

ز جنت آمده است این وثاق تو گویی

وگر نه خانه دنیا ز آب و طین بینی

نه بر نواحی او رهگذار غم یابی

نه بر حواشی او خاطر حزین بینی

به هر کجا گذری عیش در خفا یابی

به هر طرف گری ذوق در کمین بینی

مگر سکینه موسی است نو پدید شده

که با سعادت و فیروزیش قرین بینی

به خوابگه زنیش پاسبان شه یابی

به رزمگه بریش کار ساز دین بینی

مگو ز عرش سلیمان مرکبش کو را

گهی فراز هواگاه بر زمین بینی

فراز فیل صلب پوش اساس شاه نگر

که عرش سیمین بر کوه آهنین بینی

ز عرش و فیل شه هندگونه مسند جم

که زیر قایمه اش دیو در کمین بینی

به این نشاطگه عاج و آبنوس نگر

که دست مایه احسنت و آفرین بینی

بود سپهر دگر کش لیالی و ایام

چو رومی و حبشی داغ بر جبین بینی

فروغ شمسه او شعله در زند به افق

گر از سپهر دل شام او غمین بینی

کسی تواند ابداع این چنین کردن

که بر خزانه بحر و برش امین بینی

مگر نمونه ای از فکرت شهنشاهست

که هرچه بینی پا تا سرش گزین بینی

بلی ولایت عالم به زیب و فر گردد

دمی مقیدش از فکر خرده بین بینی

همه اساس به دیدار شاه زیبنده است

چو نازنین نگری جمله نازنین بینی

جمال حور و می خلد در نظر باشد

چو او به بزم درآید نه آن نه این بینی

نه از بشاشت او فکر درد و غم دانی

نه از نزاهت او رنگ کبر و کین بینی

جمال شاه جهانگیر و زیب این محفل

صفای رضوان در جنت برین بینی

شهی که از پی نقل اساسه منزل

هیون نه فلکش داغ بر سرین بینی

سخی دلی که بروز صلای مجلس او

سحاب را عرق از شرم بر جبین بینی

مگو که عرش برین عکس بر زمان انداخت

که سایه ملک العرش بر زمین بینی

ز عدل او همه اموات ذی حیات شدند

به خاک بین که بر او روح را امین بینی

مدبری که اولوالامری و خلافت را

به شأن دولت او آیت مبین بینی

کسی که مجلس کیخسروی بیاراید

صدش چو رستم زال آستان نشین بینی

چو رای خلوت صاحب قرانیش افتد

ندیم حاجب از تغرل و تکین بینی

جهان ستانی شاها به نام تو ختم است

چنان که خاتم زر کامل از نگین بینی

به یاد بزم تو سودایی تنک فکریست

فلک که مغز سرش خشک از طنین بینی

نظیریم که به کفر و به دین میسر نیست

که ساحری چو من اعجازآفرین بینی

اگر به مدحت و فرقت رضا شدم بپذیر

که گر ببینیم از درد پا انین بینی

مرا به خلعت صورت سزد که بنوازی

چنین که در رحم دولتم جنین بینی

همیشه تا که سپهر منقش ایوان را

به دیده بانی این ممکن حصین بینی

درو به عیش بمان در لیالی و ایام

که در سنینش مه و مهر در سنین بینی

تو را نشیمن عشرت به رفعتی بادا

که پایه نهم چرخش اولین بینی