گنجور

 
نیر تبریزی

بر جو فلک ز شعلۀ آهم کرانه‌ای

ترسم فتد به خرمن ماهت زبانه‌ای

دارم بدل دو دست که آنچشم جانشکار

جز من بتیر خویش نیاید نشانه‌ای

تنها نه من ز جور تو بیخانمان شدم

نگذاشت آتش تو در این شهر خانه‌ای

بر بوی زلف خم بخمت با گلاب اشگ

چشمم کند ترا زمژه هر لحظه شانه‌ای

گویی بهانه ریزد خونم بمزد شست

چشمت اگر بدست نیارد بهانه‌ای

آنروز داد مژدۀ ویرانگی مرا

بوم غمت که ساخت بدل آشیانه‌ای

هر سو که بنگرم همه تیریست بر کمان

حیران دل رسیدۀ من در میانه‌ای

زاهد مرا بسبحۀ صد دانه پانه بست

خال لبت کشید بدامم ز دانه‌ای

مطرب بر اهواره ز من بر به بزم شاه

امشب از این چکامۀ نیرّ ترانه‌ای