گنجور

 
نیر تبریزی

از حد گذشت جلوه فروهل نقاب را

زین تیره روز تر مپسند آفتاب را

معذورمی ایصنم همه گر تندی است وجور

مستی و از خطا نشناسی صواب را

میگفت دل چو میزدمش بوسه بر دهان

باید کشید تلخی این شکر اب را

تا شست چشم مست تو تیر و کمان گرفت

از چشم فتنه برد تمنای خواب را

گفتم میانه دولت چیست گفت هیچ

ای من ببوسم آن لب شیرین جواب را

بردی چو هوش من ز سر ایدوست دستگیر

دانی که اختیار نباشد خراب را

هرگز درم درآید و پندارمش که اوست

چون تشنه ای که آب شمارد سراب را

رشگ آیدم که افتد از او سایه بر زمین

ای آسمان دریچه به بند آفتاب را

زاهد ز ذوق حور برقص است و در نماز

دیگر مگو که عشق نباشد دواب را

نیر شکیب از او بتغافل توان نمود

از یاد تشنه گر بتوان برد آب را