گنجور

 
نسیمی

دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد

دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد

می خواست تا که وعده بجای آورد ولی

طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد

چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی

ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد

بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد

آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد

(با عاشقان یکدل و یکروی مهربان

جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد)

جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت

لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد

بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت

وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد

یارب ندانم آن بت نامهربان چرا

بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد

گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت:

با عاشقی که دید که دلبر جفا نکرد؟

از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا

بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد

شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق

رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد