دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد
دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد
می خواست تا که وعده بجای آورد ولی
طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد
چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی
ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد
بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد
آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد
(با عاشقان یکدل و یکروی مهربان
جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد)
جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت
لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد
بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت
وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد
یارب ندانم آن بت نامهربان چرا
بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد
گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت:
با عاشقی که دید که دلبر جفا نکرد؟
از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا
بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد
شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق
رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد