گنجور

 
نسیمی

کیست آن سرو که بر راه گذر می‌گذرد

نور چشم است که بر اهل نظر می‌گذرد

درد دل بین که طبیب از سر حسرت ما را

خسته، افتاده همی‌بیند و در می‌گذرد

غرق دریای سرشکم عجب این کز غم تو

تشنه جان می‌دهد و آب ز سر می‌گذرد

زیردستان جهان را ز زبردستی تو

حال چون کار جهان زیر و زبر می‌گذرد

وقت آمد اگر از بهر دل خسته ما

دل پاکت ز خطای همه درمی‌گذرد

من به مسکینی اگر جبه ز سر نفکندم

تیر آهم به سحرگه ز سپر می‌گذرد

رمقی بیش نمانده است ز بیمار غمت

قدمی رنجه کن ای دوست که درمی‌گذرد

(آب چشمم ز غمت دی به کمرگاه رسید

دوش، تا دوش شد، امروز ز سر می‌گذرد)

تا به ساحل رسد از بحر غمت کشتی صبر

روزگاری است که بر خون جگر می‌گذرد

خبر درد دل دوست که گوید بر فضل

جز نسیمی که به هنگام سحر می‌گذرد