سی و دو خط رخت گنج ترا افتتاح
ظلمت زلف تو شب، نور جمالت صباح
جان و جهان می دهم وصل ترا می خرم
بین که چه بیع و شری دید ضمیرم صلاح
راحت روحانیان از دم روح تو شد
یافت بقا آنکه یافت از در وصلت رواح
راح و رحیق غمت کرد جهان را غریق
بی خبران را نصیب نیست ازین روح و راح
باده باقی به ما، ساقی از آن خم بده
کز نم هر قطره اش پرشده جمله قداح
غازی میدان عشق پردل و یکدل بود
کز دل و جان بر میان بسته به مردی سلاح
پردلی و یکدلی در ره عشق آورد
زانکه نیابد وصال از سر لعب و مزاح
طالب حق کی شدی واصل ذات قدیم
گر نبدی در جهان حسن و جمالت ملاح
چونکه نسیمی رهید از سر پندار خویش
گشت بری، لاجرم، شد ز فنا استراح