گنجور

 
نسیمی

ای نور رخت مطلع انوار هدایت

معلوم نشد عشق ترا مبداء و غایت

بر لوح دلم نقش خیال تو کشیدند

روزی که نبود از قلم و لوح حکایت

از دشمنی خلق جهان باک ندارد

آن را که بود از طرف دوست حمایت

گر لطف تو همراه شود بی خردان را

گو محو شو از روی زمین عقل و کفایت

صد سالم اگر رانی و یک روز بخوانی

جز شکر تو جایی نتوان برد شکایت

درد تو نه دردی که بود قابل درمان

عشق تو نه عشقی که رسد آن به نهایت

کس مثل نسیمی نتواند به حقیقت

ره سوی تو بردن مگر از روی هدایت