گنجور

 
نسیمی

ای شمع فلک پرتوی از روی چو ماهت

وی ظلمت شب شمه ای از زلف سیاهت

صد سینه به سودای تو خون شد چو زلیخا

صد یوسف صدیق فرو رفته به چاهت

تا خاک کف پای تو در دیده کشد مهر

افتاده به پیشانی و رو بر سر راهت

بی جرم و گناه ار بکشی خلق جهان را

ای لطف الهی نبود هیچ گناهت

خورشید و مه و زهره که شاهان جهانند

بر مسند خوبی همه نازند به جاهت

ای صورت زیبای تو خود آیت رحمان

از چشم بدان باد نگهدار الهت

می سوز نسیمی و مزن آه، مبادا

تیره شود آن آینه ماه ز آهت