گنجور

 
نسیمی

ببرد آرام و صبر از من پری پیکر دلارایی

چه باشد چاره کارم؟ نمی دانم، دل آرایی

ز سودای سیه چشمان مکن عیب من، ای ناصح

که در سر می پزد هرکس، بقدر خویش سودایی

حدیث طوبی، ای دانا! برو بگذار با فردا

که در سر دارم این ساعت، هوای سرو بالایی

به چشم سر توان دیدن خدا را در رخ خوبان

سر دیدار اگر داری طلب کن چشم بینایی

مرا چون تن ز جان، ای جان! مدار امروز دور از خود

(که پیوند تو با جانم نه امروز است و فردایی)

(نگنجم در همه عالم من بی مسکن مسکین)

چو خاکم بر سر کویت، سعادت گر دهد جایی

گرفت از روی چون ماه تو اشکم رنگ گلگونی

چه رنگ است این، کز او گیرد چنین رنگ آب دریایی

سواد طوطی خطت زبان نطق می بندد

عجب گر در جهان باشد بدین خوبی شکرخایی

طریق سالک عشقت چه داند ساکن خلوت

قدم چون در ره مردان نهد هر سست‌پیمایی

ز نور طاعت ار خواهی منور دیده دل را

بیا و قبله جان کن رخ خورشید سیمایی

نسیمی گشت سودایی ز زلف او و جز سودا

ز فکر بی‌سر و پایی چه بندد: بی‌سر و پایی