گنجور

 
نسیمی

بیار ای ساقی مهوش! می گلرنگ روحانی

که ارزد خاتم لعلت به صد ملک سلیمانی

نگارا تا در افکندی نقاب از چهره گلگون

خجالت دارد از رویت گل صدبرگ بستانی

صدف را کاشکی بودی چو انسان دیده بینا

که تا از درج یاقوتش ببردی گوهرافشانی

مها منشور زیبایی ز خوبان جهان بستان

که بر حسن تو ختم آمد کمال حسن انسانی

مرا جمعیت خاطر جز این دیگر نمی باید

که هستم چون سر زلف تو در عین پریشانی

تو را چون خوانم ای مه حور و جان گویم که صدباره

به رخ زیباتر از حوری به تن نازکتر از جانی

مرا حال دل، ای دلبر! چه حاجت بعد از این گفتن

که هستی در میان جان و می دانم که می دانی

رخت در عالم وحدت به شاهی پنج نوبت زد

بر اوج لامکان اکنون برآور تخت سلطانی

به نور عشق ای زاهد! جلا ده دیده دل را

اگر بی پرده می خواهی رخ معشوق پنهانی

جمال کعبه وصلش هوس داری اگر دیدن

تو را فرض است، ای عابد! که روی از خود بگردانی

نسیمی در رخ خوبان جمال الله می بیند

بیا بشنو ز گفتارش بیان سر سبحانی