گنجور

 
نسیمی

وصالت عمر جاوید است و بخت سعد و فیروزی

مبارک صبح و شام آن، که شد وصل تواش روزی

بیا ای رشک ماه و خور! شبی با ما به روز آور

که داد اندیشه زلفت شبم را صورت روزی

مکن دعوت به شبخیزی و تسبیح، ای خرد ما را

که دیگر شاهد و جام است ورد ما شبانروزی

شب هجران به پایان رفت و روز وصل یار آمد

بیا ای غره فردا، اگر مشتاق امروزی

کند منع از می و شاهد مرا زاهد مدام، آری

نباشد اهل جنت را ز شیطان جز بدآموزی

بیا و همدم رندان دُردآشام عارف شو

ز نور دل اگر خواهی که شمع جان برافروزی

ز چنگ آواز تسبیحت نیاید چون به گوش دل

چو عود بی‌نوا شاید به جان خود اگر سوزی

می وصل آنگهی نوشی که خود باشی می و ساقی

رخ یار آن زمان بینی که چشم از غیر بردوزی

الا ای ساکن خلوت مزن با من دم از روزه

که حق داد از لب خوبان مرا عیدی و نوروزی

مرا هر ساعت ای صوفی «بترس از محتسب» گویی

ز روبه شیر چون ترسد؟ برو بگذر ز پفیوزی

رخ از خاک سر کویش متاب ای صاحب مسند

نسیمی‌وار اگر خواهی که بخت و دولت اندوزی