گنجور

 
نسیمی

منه بر مهر خوبان دل، نصیب از عقل اگر داری

که خوبان مهربانی را نمی دانند و دلداری

سر و جان و جهان ای دل برو در کار زلفش کن

اگر با دلبران داری سر مهر و دل یاری

ز چشم و زلف او گفتم نگه دارم دل خود را

ولی دل می برند ایشان به جادویی و عیاری

دل آشفته می جستم ز زلفش، گفت کای عاقل

کی افتد در چنین دامی دل هر زار بازاری

رخ از عشقش چو زر کردن به آسانی توان لیکن

بیا جان صرف عشقش کن اگر صراف دیداری

جفا و جور محبوبان دوا می خوانمش چون من

تو را چون گویم ای حوری! که محبوب جفاکاری

به هر داغی و هر دردی که می خواهی بکش ما را

که ما را نیست در عشقت دل آزاری و بیزاری

ز آزار توام هرگز نخواهد خاطر آزردن

به قهرم گر بسوزانی به جورم گر بیازاری

مگر چون چشم بیمارش نمی خواهد که باشد خوش

دلی کو کز چنین سودا ندارد چشم بیداری

به صد جان طالب آنم که زلفت را بدست آرم

به زلف خود نمی دانم دلم را کی بدست آری

دلا در عشق اگر شیری جگر می بایدت خوردن

که باشد عادت شیران ز دست دل جگرخواری

تو می پنداری ای ناصح که پندی بشنود عاشق

قبول سمع اهل دل چه پند آری؟ چه پنداری؟

ز کار دنیی و عقبی توانی دست اگر شستن

درآ در کار عشق ای دل که بی شک مرد این کاری

نسیمی جان سپرد ای دل به زلف عنبرافشانش

تو نیز ار عاشقی باید که جان مردانه بسپاری