گنجور

 
نسیمی

گمان مبر که به صد جور و صد دل آزاری

دل من از تو برنجد مگر به بیزاری

به هر جفا که بخواهی بجویی آزارم

که هست عادت معشوق، عاشق آزاری

بدان امید که واقف شوی ز ناله من

گذشت عمر عزیزم به ناله و زاری

نظر به زاری ما گر نمی کنی چه عجب؟

تو شاه حسنی و ما عاشقان بازاری

دل از رقیب تو رنجیده است، بازآید

گرش به رسم دل آزاریی تو باز آری

مرا تو جان عزیزی ببین عزیزی من

که می کشم ز عزیز خود این همه خواری

چه حاجت است که ریزی به غمزه خون دلم

چو ترک چشم تواش می کشد به بیماری

دلم ببردی و گفتی: دلت بدست آرم

چو برده ای دل من، کی دلم بدست آری

نسیمی از تو امید وفا نمی جوید

چگونه عمر کند با کسی وفاداری؟