گنجور

 
نسیمی

زلف تو شب قدر من و روی تو عید است

وز زلف تو اندیشه ادراک بعید است

ابروی تو هریک مه عید است از آنرو

در عالم از ابروی تو پیوسته دو عید است

تا روی تو را دیده ام ای ماه دل افروز

روزم همه چون طالع و بخت تو سعید است

هرگز نفسی در دو جهان شاد مبادا

آن دل که ز درد تو به درمان نرسیده است

خالی نبود تا ابد از نور تجلی

آن را که به رخسار تو بینا شده دیده است

رخصت ندهد عقل اگر خوانمت انسان

انسان خداروی، بدینسان که شنیده است

دانی که ز عالم که برد دین به سلامت

آن دل که به کفر سر زلفت گرویده است

تا قبله عشاق تو از روی تو شد راست

چون طاق دو ابروی تو محراب خمیده است

تا وصف رخت در قلم آورد نسیمی

خط بر ورق حسن رخ ماه کشیده است