گنجور

 
نسیمی

عشق تو گرفتار تو داند که چه درد است

جانی که ندارد سر این درد، نه مرد است

آن دل که نکرد از دو جهان درد تو حاصل

حاصل ز حیات آنچه مراد است نکرده است

بی درد طلب حلقه صفت بر در مقصود

سر کوفتن مدعیان آهن سرد است

از عمر گرامی چه تمتع بود آن را

کز نخل محبت رطب عشق نخورده است

جز روی دلارای تو ای سرو گل اندام

خار است به چشم من، اگر آن همه ورد است

حال دل پرآتش ما شمع چه داند

هرچند که با گریه و سوز و رخ زرد است

بویی که سر زلف سمن سای تو دارد

صد عنبر و مشک ختنش رفته به گرد است

آن را که نظر بر دل و دین و سر و جان است

در معرکه عشق کجا مرد نبرد است؟

چون دور فلک بی سر و پا گشت نسیمی

در دایره چون نقطه از آن واحد و فرد است