گنجور

 
نسیمی

به بوی زلف مشکینت گرفتار صبا بودم

چه دانستم من خاکی که عمری باد پیمودم

مرا چون عود می‌سوزی و بوی من همی‌آید

که روزی یا شبی ناگه (بگیرد) دامنت دودم

من از دیده چه‌ها دیدم! چه‌ها آورد بر رویم

که جز خون جگر کاری ز آب دیده نگشودم

به جامی دستگیری کن مرا ساقی که مخمورم

می صافی اگر نبود به دردی از تو خشنودم

چو آگه نیستند ار شیوه چشم تو هشیاران

به جامی بی‌خبر گردان چو چشم خویشتن زودم

صفایی از قدح پیداست امشب از می صافی

که عکسی در قدح ساقی ز حسن خویش بنمودم

نسیمی! شست‌وشویی ده به می این دلق ازرق را

که دلگیر است و تاریک دلق زرق‌اندودم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode