گنجور

 
نسیمی

در خمارم ساقیا! جام جمی می‌بایدم

محرم همدم ندارم، همدمی می‌بایدم

دارم از زلف پریشانش حکایت‌ها بسی

خلوت بی‌مدعی با محرمی می‌بایدم

خشک شد لب ز آتش دل در جگر آبم نماند

ای مه از دریای فضلت شبنمی می‌بایدم

شادی ما در دو عالم جز غم روی تو نیست

زان به نو، هر ساعت از عشقت، غمی می‌بایدم

تا دل مجروح خود را یک زمان تسکین دهم

از سنان غمزهٔ او مرهمی می‌بایدم

تا کنم قربان پایت هردم ای جان جهان

هر نفس جانی و هردم عالمی می‌بایدم

در طریق کعبه شوق تو جان مرد از عطش

ای حیات تشنه! آب زمزمی می‌بایدم

تا نباشم در بیابان محبت بی‌طریق

همچو ابراهیم عاشق ادهمی می‌بایدم

سینه از درد فراقت چون دل نی شرحه شد

از دم عیسی دمی اکنون دمی می‌بایدم

حاصل دنیی و عقبی در حقیقت یک دم است

تا شناسد قدر این دم، آدمی می‌بایدم

نفحهٔ روح‌القُدُس دارد نسیمی در نفس

ای که می‌گویی مسیح مریمی می‌بایدم