گنجور

 
نسیمی

آن آفتاب دولت بر چرخ ما برآمد

وان زهره سعادت در چنگ ما درآمد

آیینه کرد ما را، در ما شد آشکارا

آن گوهری کز اشیا چون چرخ بر سر آمد

عید است و عید قربان، رو در حرم کن ای جان

کز سوی عرش رحمان الله اکبر آمد

ای مطرب خدایی! بی گفت وگو چرایی

بنواز عود و نی را، کان سرو در برآمد

ای مفلسان عاشق، گنج خفی عیان شد

وی تشنگان خاکی آن آب کوثر آمد

دامن ز بی نیازی بر هر دو عالم افشان

کان شاه کشور دل با گنج و گوهر آمد

برکن ز دام تن دل، ای جان که صید ما شد

مرغی که جبرئیلش در سایه پر آمد

هست آبدار لفظم، چون ذوالفقار حیدر

زانروی بر منافق شمشیر و خنجر آمد

تا بوی زلف یارم افتاد در خراسان

باد سحر ز مشرق با مشک و عنبر آمد

ای وحشی از بیابان بازآ به خانه جان

کان مه لباس انسان پوشید و در برآمد

ای دین و دلبر از رخ بردار پرده کز غم

چندین هزار زاهد از دین و دل برآمد

شد سینه نسیمی لوح کتاب یزدان

چون حرف و نقطه زانرو بر وجه دفتر آمد