گنجور

 
نسیمی

سلطنت کی کند آن شاه که درویش نشد

آشنا کی شود آن دل که به خود خویش نشد

می کند آرزوی وصل تو هرکس لیکن

کار دولت به هوا و هوسی پیش نشد

قیمت مرهم وصل تو ندانست آنکو

در ره وصل تواش پای طلب ریش نشد

طالب درد تو هرگز نکند یاد دوا

کان که بیمار تو شد عافیت اندیش نشد

گرچه شد صبر من و عشق تو، هردم کم و بیش

با تو عهدی که دلم بست کم و بیش نشد

آن که از خوان وصالت به نوایی برسید

از نعیم دو جهان مفلس و درویش نشد

تا ابد دوستی روی نکو دین من است

هیچ صاحب نظری منکر این کیش نشد

جان اگر شد ز می عشق تو بی خود چه عجب

کیست از مستی این جرعه که بی‌خویش نشد

به وصال تو نسیمی چه کند ملک جهان

با چنان نوش کسی ملتفت نیش نشد