گنجور

 
ناصرخسرو

دگر ره باز با هر کوهساری

بخار آورد پیدا خار خاری

همان شخ که‌ش حریرین بود قرطه

همی از خر بر بندد ازاری

به ابر اندر حصاری گشت کهسار

شنوده‌ستی حصاری در حصاری

همی فرش پرندین برنوردد

شمال اکنون زهر کوهی و غاری

خزان از مهرگان دارد پیامی

سوی هر باغ و دشت مرغزاری

پر از بادست که را سر دگر بار

گران‌تر زو ندیدم بادساری

چو ابدالان همیشه در رکوع است

به باغ اندر ز بر هر میوه‌داری

ز هر شاخی یکی میوه در آویخت

چو از پستان مادر شیرخواری

چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد

شمال از هر درخت اکنون شماری

ز چندین پر زر و زیور عروسان

کنون تا نه فراوان روزگاری

نماند با عروسی روی بندی

نه طوق و یاره‌ای یا گوشواری

بهر حمله شمال اکنون بریزد

گنه ناکرده خون لاله‌زاری

بلی زار است کار گل ولیکن

به زاری نیست همچون لاله زاری

به خون اندر همی غلتد که دهقان

نبیند خون او را خواستاری

بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است

نژند و زرد همچون سوکواری

جهان چون شاد خواری بود لیکن

بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری

به پیری و به خواری باز گردد

به آخر هر جوان و شاد خواری

جهان با هیچ‌کس صحبت نجوید

کزو بر ناورد روزی دماری

چو گشت آشفته گردد پیشگاهی

رهی و بنده پیش پیشکاری

خر بدخوست این پر بار محنت

حرونی پر عواری بی‌فساری

نیابی از خردمندان کسی را

که او را اندر این خر نیست باری

نگه کن تا بر این خر کس نشسته است

که این بد خر نکرده‌ستش فگاری

ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه

که جز فعل بد او را نیست کاری

منش بسیار دیدم و آزمودم

چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری

جز از غدر و جفا هرچند گشتم

ندیدم کار او را پود و تاری

کجا نوری پدید آید هم‌آنجا

ز بد فعلی برانگیزد غباری

تو را چون غمگساری داد گیتی

دلت شاد است و داری کاروباری

نه‌ای آگه که گر غمی نبودی

نبایستت هرگز غمگساری

نباید تا نباشد جرم عذری

نه صلحی، تا نباشد کارزاری

جهان جای خلاف و بر فرودست

جزین مر مردمان را نیست کاری

تو معذوری که نشناسیش ازیرا

نخسته‌ستت هنوز از دهر خاری

تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت

پدر را هیچ عذری نیست باری

گرفتم در کنارش روزگاری

کنون شاید کزو گیرم کناری

اگر من به اختیارم برتن خویش

نکردم جز که پرهیز اختیاری

خلاف است اهل دین را اهل دنیا

بداند هر حکیمی بی‌مداری

نکرد این اختیار از خلق عالم

جز ابدالی حکیمی بختیاری

مرا دین است یارو جفت،هرگز

اگر حق را نباشد حق‌گزاری

اگر با من نسازند اهل دنیا

به من بر آن نباشد هیچ عاری

خرد ما را به کار آید اگر چند

نمی‌دارد به کارش نابکاری

خرد بار درخت مردم آمد

بدو باغی جدا گشت از چناری

خرد بر دلت بنگاری ازیرا

ازو به نیست مر دل را نگاری

سواری گر خرد برتو سوار است

که همچون تو نبیند کس سواری

مرا شهری است این دل پر ز حکمت

مرا بین تا ببینی شهریاری

بگوش دل نگر زی من که چشمت

یکی از من نبیند از هزاری

ببین در لفظ و معنی‌ها و رمزم

بهاری در بهاری در بهاری

مرا این روزگار آموزگار است

کزین به نیست‌مان آموزگاری

ز بسیاری که بردم بار رنجش

شدم، گرچه نبودم، بردباری

مجوی از کس شکاری گر نخواهی

که جوید دیگری از تو شکاری

خردمندا، تو را شعرم نثار است

نثاری کان به است از هر نثاری