گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصرخسرو

حکمتی بشنو به فضل ای مستعین

پاک چون ماء معین از بومعین

چون بهشتت کی شود پر نور دل

تا درو ناید ز حکمت حور عین؟

دل به حورالعین حکمت کی رسد

تا نگردد خالی از دیو لعین؟

دل خزینهٔ علم دین آمد، تو را

نیست برتر گوهری از علم دین

مکر دیوان و هوس‌ها را منه

در خزینهٔ علم رب‌العالمین

جان تو بر عالم علوی رسد

چون کنی مر علم را باجان عجین

دین و دنیا هر دوان مر راست راست

راستی را دار دین راستین

اسپ دنیا دست ندهد مر تو را

تا ز علم و راستی ننهیش زین

گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد

راستیشان کرد شیر و انگبین

راستی با علم چون همبر شدند

این ازان پیدا نباشد آن ازین

دین چه باشد جز که عدل و راستی؟

چیز باشد جز که خاک و آب طین؟

علم را فرمودمان جستن رسول

جست بایدت ار نباشد جز به چین

«قیمت هر کس به قدر علم اوست»

همچنین گفته است امیرالمؤمنین

خوب گفتن پیشه کن با هر کسی

کاین برون آهنجد از دل بیخ کین

مر سخن را گندمین و چرب کن

گر نداری نان چرب و گندمین

خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد

از میان ابروی دشمنت چین

با عمل مر قول خود را راست‌دار

این چنان باید که باشد آن چنین

مر مرا شکر چرا وعده کنی

گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟

مر مرا آن ده که بستانی همان

گاه چونی کور و گاهی دور بین؟

دادخواهی ور بخواهند از تو داد

پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟

از قرین بد حذر بایدت کرد

کز قرین بد بیالاید قرین

زر ندیده‌ستی که بی‌قیمت شود

چون بیندائیش بر چیزی مسین

گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش

بر زمانهٔ بی‌قرار ناامین

آسیائی زود گرد است این و تیز

زو نه شاید بود شاد و نه حزین

جز که محدث نیست چیزی جز خدای

نه زمان و نه مکان و نه مکین

گر مسلمانی به دین اندر برو

بر طریق و راه خیر المرسلین

بر ره آن رو به دین کوت آفرید

خود برای خویش دینی مافرین

مافرین دینی به نادانی کزان

بر تنت نفرین کند جان آفرین

از محمد عیب اگر نامد تو را

چون کنی هزمان امامی به گزین؟

خشم را طاعت مدار ایرا که خشم

زیر دامن در بلا دارد دفین

بر پشیمانی خوری از تخم خشم

خود مکار این تخم و زو این بر مچین

پارسائی را کم آزاری است جفت

شخص دین را این شمال است آن یمین

گر نخواهی که‌ت بیازارد کسی

بر سر گنج کم‌آزاری نشین

خوی نیکو را حصار خویش گیر

وز قناعت بر درش زن زوفرین

علم جوی و طاعت‌آور تا به جان

زین تن لاغر برون آئی سمین

نازنین جان را کن، ای نادان، به علم

تن چه باشد گر نباشد نازنین؟

چون از اینجا جان تو فربی رود

تن چه فربی چه نزار اندر زمین

خامشی به چون ندانی گفت نیک

نانهاده به بخوان نان ارزنین

خود زبان از هردوان کوتاه کن

چون همی نفرین ندانی ز افرین

حکمت از هر کس که گوید گوش دار

گر مثل طوغانش گوید یا تگین

یاسمین را خوش ببوید هر کسی

گرچه از سرگین برآید یاسمین

پند خوب و شعر حجت را بدار

یادگار از بومعین ای مستعین