گنجور

 
اهلی شیرازی

سر رشته غم دل چون شمع جانگدازست

کوته کنم حکایت کاین قصه بس درازست

او همچو سرو سرکش من خاک ره چو سایه

آن رسم ناز و شوخی وین شیوه نیازست

آن سرو ناز، کاری نگشاید از نیازم

تا من نیاز دارم او در مقام نازست

در کوی بت پرستان خاموش باش زاهد

کانجا می حقیقت در ساغر مجازست

مارا بحسن صورت مجنون نساخت آن مه

محمود را محبت با سیرت ایازست

گردون گرت نماید از حقه مهره مهر

بازی مخور که گردون تا هست حقه بازاست

گر گنج وصل خواهی لب تشنه دار اهلی

یعنی کلید این در دردست اهل رازست