گنجور

 
یغمای جندقی

خون بود دل ز هجرم نیمی کباب نیمی

ز امید و بیم نیمی خراب نیمی

چو از شام هستیم رفت صبح شباب نیمی

آن مه ز مهر برداشت طرف نقاب نیمی

امروز یا برآمد ز ابر آفتاب نیمی

از هول آن کم افتد ای بارم از تو در گل

زان چهر و لب سرانجام افغان و اشک حاصل

چون آبگون عقیقت و آن آذرین شمایل

از موج دجله چشم وز تاب شعله دل

پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی

نگذاردم سوی رزم خوی بهانه جویت

ور رای رخصت آرد نارد اجازه رویت

چون لعل غنچه رنگت چون زلف مشکبویت

دارم جدا ز رویت روئی ز دست خویت

نیم از طپانچه نیلی وزخون خضاب نیمی

ساقی اگر شهادت جز سوی او نتازم

ور خون حلق باده از اوست برگ و سازم

با این شراب و ساقی برد است اگر ببازم

گر ملک هر دو کونم بخشد خدای سازم

نیمی فدای ساقی رهن شراب نیمی

ای مر مرا محرم از طلعت تو نوروز

دانم نثار فرض است بر آن جمال فیروز

مائیم و قطره ای خون وان نیز باد و صد سوز

یعنی زجان گذشته مسکین دلی شب و روز

زان چهر و زلف در تب نیمی به تاب نیمی

بالجمله گر خیال این و آن است اگر جمالت

در مرگ هم نبرم پیوند خط و خالت

چون چشم خود چو در خون خسبم به احتمالت

بینم مگر جمالت با صورت خیالت

چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی

این شب نگر که پیوند با روز حشر پیوست

تا بر فراخت بالا شد رستخیز از او پست

نه شب از او به پایان وزوی نه صبح در دست

تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست

از نیم این قیامت روز حساب نیمی