گنجور

 
ناصر بخارایی

آن خال روشن تو که چون نور دیده است

خالیست کز سیاهی چشمم چکیده است

روشن شده است دیده که دیده است روی تو

مست است گوش دل که پیامت شنیده است

چندین هزار دیده گشاده است آسمان

ماهی چو روی خوب تو هرگز ندیده است

عالم خراب گشت، چرا چشمت از مژه

دو لشکر بلای سیه برکشیده است

خون می‌رود از آبلهٔ‌ پای اشک من

از بس که گرم در طلب او دویده است

با من مگو چرا رود از دیدهٔ تو خون

با غمزه گو که در جگر من خلیده است

ناصر گمان مبر که شود از غمت ملول

کو را خدای از غم عشق آفریده است