گنجور

 
ناصر بخارایی

جامهٔ مقصود دل، هست به قد تو راست

چهرهٔ‌ زیبای تو، صورت معنی ماست

نقش مراد دلم، گم شده بود از ازل

می‌نگرم در رخت،‌ با نظرم آشناست

عشق من و حسن تو، مایل یکدیگرند

میل هوا با درخت، میل درخت از هواست

جان منی کس نکرد،‌ دوری جان اختیار

هجر تو بر ما قَدَر، وصل تو بر ما قضاست

زلف تو از باد صبح، چون شود آشفته‌تر

بر رخ مه پا نهد، در سر او تا چه‌هاست

گر چه به خواب خمار، چشم تو خوش خفته است

غافل مکرش نی‌ام، خفته چو عین بلاست

غیر رخت در جهان،‌ دیدهٔ ناصر ندید

خاصیت این نظر، بخشش آن خاک راست