گنجور

 
ناصر بخارایی

به چشمه‌های دو چشمم در آی چون ماهی

که دام زلف تو بگرفت ماه تا ماهی

صبا به کوی تو می‌رفت و جان در آن تدبیر

که چون موافقت او کند به همراهی

دلم ربودی و دیگر اگر بخواهی دل

روان به جای دلت جان دهم که دل خواهی

ز شام تا به سحر دیده خون دل ریزد

ز دل عجب نبود نالهٔ سحرگاهی

رقیب اگر چه فرشته است در نمی‌گنجد

میان ما و تو در وقت لی مع اللهی

بپوش زلت و نقصان من به دامن عفو

من از کمال تو آگه نی‌ام، تو آگاهی

ز وصل دانهٔ خالش طمع ببُر ناصر

که عمر رفت به باد و چو کاه می‌کاهی