به چشمههای دو چشمم در آی چون ماهی
که دام زلف تو بگرفت ماه تا ماهی
صبا به کوی تو میرفت و جان در آن تدبیر
که چون موافقت او کند به همراهی
دلم ربودی و دیگر اگر بخواهی دل
روان به جای دلت جان دهم که دل خواهی
ز شام تا به سحر دیده خون دل ریزد
ز دل عجب نبود نالهٔ سحرگاهی
رقیب اگر چه فرشته است در نمیگنجد
میان ما و تو در وقت لی مع اللهی
بپوش زلت و نقصان من به دامن عفو
من از کمال تو آگه نیام، تو آگاهی
ز وصل دانهٔ خالش طمع ببُر ناصر
که عمر رفت به باد و چو کاه میکاهی