گنجور

 
ناصر بخارایی

راضی نمی‌شوم ز وصالت به گفت و گوی

برخاستم چو باد درین ره به جستجوی

چون گل وجود من همه برباد می‌رود

تا همچو غنچه یافت مشام دل از تو بوی

چشمم ز آرزوی تو در آب غرقه شد

باشد خیال تو بنماید در آب روی

من سر همی‌نهم تو اگر پای می‌نهی

فرقی نکرده‌ام ز سر خویش و خاک کوی

هر لحظه خوشترست میانت به چشم من

هر چند نیست خوش که در آید به دیده موی

آن دم که گریم از غم روی تو های‌های

دوزخ ز سوز سینه در آید به های و هوی

ناصر خیال قامت آن سرو نازنین

از آه دل طلب کن و از آب دیده جوی