گنجور

 
ناصر بخارایی

ترک لشکرشکن عشوه‌گر عربده‌جوی

بت‌کافِر بچهٔ نوش‌لب سلسله‌موی

دوش سرمست به سر وقت حریفان می‌رفت

با می و مطرب و چنگ و دف و جامی و سبوی

می پرستان سحرخیز چو آگاه شدند

شاد بنشست و روان کرد قدح بر سر کوی

زلف شوریده و گیسوی مسلسل بردوش

چشم آشفته و مرغول پریشان بر روی

بزم بستان شده از چهرهٔ او باغ بهشت

شمع مجلس شده از طرهٔ او عنبر بوی

می گلرنگ به من داد ز جام سحری

گفت می نوش کن و زنگ غم از سینه بشوی

صورت قامت او در نظرم می‌آید

راست چون سرو بلندی که بود بر لب جوی

ناصر از عشق بتان توبه نخواهد کردن

چه زیان دارد اگر پند دهد بیهده گوی