گنجور

 
ناصر بخارایی

در وفا من بر رهم، ای بی‌وفا بی‌ره توئی

بی قسم باور نخواهی داشتن، بالله توئی

می‌روی چون ماه، جانم تیره می‌ماند چو شب

بی رخت نور از که یابد جان من، چون مه توئی

آنکه بی یادت نیاساید گه و بیگه منم

آنکه نامم را نیارد بر زبان گه گه توئی

همچو زلف یار ای هجران توئی دور و دراز

وی زمان وصل همچون عمر من کوته توئی

آگهش گردان نهانی ای صبا از درد من

زانکه از درد نهانی دایما آگه توئی

تا چه محنت‌ها که در راهش به پیش آید تو را

در رهم ای بخت سرگردان اگر همره توئی

خیمه هر دم ساروان بر چشم ناصر می‌زند

کاروان دوست را ای دیده منزلگه توئی