گنجور

 
ناصر بخارایی

من نکنم دیده باز تا ننمائی تو روی

من نگشایم زبان تا تو نگوئی بگوی

عشق تو مشاطه‌وار جلوه‌گر حسن توست

کرد جهانی خراب، وصل تو ننمود روی

بی لب جان بخش تو همچو سفالیم خشک

بادهٔ عشق تو را کاسهٔ سرها سبوی

قوّت دریاکشی د رخور هر قطره نیست

طاقت می نیستم، مست شدستم به بوی

داده دو صد فتنه را جای به هر کنج چشم

بسته هزاران بلا در خم هر تار موی

ناصر اگر می‌بری گوی ز میدان عشق

زلفِ چو چوگانش را از سر خود ساز گوی