گنجور

 
ناصر بخارایی

تا چند در ابرو گره هر سو نگاهی می‌کنی

هر لحظه تا کی عقده را پیوند ماهی می‌‌کنی

از غمزه تیرم می‌زنی وز طره می‌بندی کمر

از ترک و هندو هر زمان، عرض سپاهی می‌‌کنی

هر دم خیالی می‌شوی وز دل به چشمم می‌روی

سیلاب خون را در دلم از دیده راهی می‌‌کنی

گه از زنخدان می‌کشی خطی ز مشک غالیه

بر قصد خون بیدلان هر لحظه چاهی می‌‌کنی

از تیرگیِ روی خود شرمنده‌ام ای آینه

خود را برابر از چه رو با رو سیاهی می‌‌کنی

از بس که از دمهای تو بی‌تاب گردد آن صنم

ای عاشق بی عاقبت هرگه که آهی می‌کنی

گر خون ناصر بی‌گنه ریزان همی‌خواهد دلت

من عذر خواهم می‌شود گر تو گناهی می‌کنی