گنجور

 
ناصر بخارایی

از روز ناتوانی اندیش تا توانی

می نوش با جوانان در موسم جوانی

با پیر دیر گفتم کز دیر چیست حاصل

گفتا که با دو همدم یکدم به شادمانی

ساقی مسیح باید تا می حلال گردد

کز دست خضر باده، هست آب زندگانی

باور مکن که دانی احوال جام جم را

تا از خط پیاله یک حرف بر نخوانی

گر لذتی ز عمرت در کام جان رسیده‌ست

باید که یک نفس را بی‌ذوق نگذرانی

چشمم بود به روئی، گوشم به راه، اما

بر راه ارغنونی، بر روی ارغوانی

ناصر اگر فنا شد، بادا بقای جانت

باقی‌ست وجه باقی، باقی جهان فانی