گنجور

 
ناصر بخارایی

سالی گذشت و نامد زان ماهرو سلامی

جان کرد عزم رفتن کانجا برد پیامی

دل رفت چون کبوتر کارد ز دوست نامه

در حلقه‌های زلفش درمانده شد به دامی

دانی چرا دوتا شد، در غره ماه گردون

خورشید نیکوان را از ما برد سلامی

این بس که نام ما را او بر زبان رساند

من از دهان تنگش راضی شدم به نامی

بسیار سیر کردم چون می به جام از خم

بسیار جوش بایست تا پخته گشت خامی

همچون هلال بردم هر شب به منزلی راه

گر ناتمام بودم گشتم مه تمامی

گویند زاهدانم ناصر مدام غم خور

غم نیست در خور من، لیکن خورم مدامی