گنجور

 
ناصر بخارایی

صبح الهدی تجلی من مشرق المدام

فاشرب بلا غرامه کاسا مع الغرام

بی بادهٔ مصفا صوفی صفا ندارد

جامی تمام درکش صوفی که ناتمامی

من راحه سکرنا من راحه شکرنا

من روحه یروح روح الی المشام

با طیب نفس باید خوش سوختن بر آتش

گر همچو عود ما را بوئی بود ز خامی

یا ساقی الکریم سوقی بماء کرم

هل للتراب حظ من جرعة الکرام

من نقش نام خود را شستم به آب دیده

با نام نامی تو ننگ است نیک نامی

ان‌الخمار داء خمر له دواء

یا عالجا لداء دوّر علی المدام

گر دست دوستان را گیری به رغم دشمن

گیریم از دهانت کامی به دوست‌کامی

ناصر به وصل و هجران آسودگی ندارد

من بُعدکم ملالی فی قُربکم ملامی