گنجور

 
ناصر بخارایی

از گلشن رویش اگر یکبارگی گل چیدمی

از جمله گل‌های چمن دامن به کلی چیدمی

لطفش اگر یک ره مرا از خاک ره برداشتی

چون گَرد گِرد کوی او دایم به سر گردیدمی

گر دم ندادی دم به دم، پنهان به زیر لب مرا

من همچو نی در چنگ او هر دم چرا نالیدمی

گویند ورزد هر کسی چیزی که می‌ارزد بدان

من نیز می‌ورزم غمش باری بدان ارزیدمی

چون نیست آن دولت که او گوید به گوش من سخن

کاش از زبانش دیگری گفتی و من نشنیدمی

گر چشم بیدار مرا چون بخت من خواب آمدی

چون دولت بیدار خود روزی به خوابش دیدمی

چون نیست قاصد را محل کز دوست پیغام آورد

باری دمیدی باد تا از وی خبر پرسیدمی

در نامه ناصر خون دل از خامه پیدا می‌کند

گر هیچ مقدورم شدی آتش به نی پوشیدمی