گنجور

 
ناصر بخارایی

بربود دل ز دستم، صنمی ظریف و شنگی

گل از او ربوده بوئی، مه از او گرفته رنگی

چو به نام عشق فاشم، ز هنر چه ننگ دارم

نخورم به شادمانی، غم هیچ نام و ننگی

سر جنگ و روی صلحم، نبود به هیچ روئی

اگرم به چنگ آید، می و یار بانگ چنگی

مکن ای فقیه خشکی، که ز سردی تو ما را

نه مجال صلح ماندست و نه احتمال جنگی

همه روبهان بیشه، بنهاده روبهی را

نه به رنگ شیرمردان که دو رنگ چون پلنگی

به سواد خال زنگی، نظری به حال ما کن

دم سرد کیست یارب که بر آینه است زنگی

به خدا که حیف باشد به لب تو نام ناصر

به چنان زبان شیرین به چنین دهان تنگی