گنجور

 
ناصر بخارایی

به گوش یار پیغامی رساندن از سر یاری

نمی‌یارند یارانم، صبا برخیز اگر یاری

مثال عود در چنگش ز بار عشق نالیدم

فراق او دگر باره مضاعف شد به سرباری

به گوش گل رسان از من که چون غنچه دور از تو

به صد پاره دلی دارم، ندانم تا چه دلداری

به خون مردم چشمم خیالت آستین بر زد

مبادا دامنت گیرد غبار مردم آزاری

مرا در بارگاه وصل تو باری بود باری

اگر یاری کند همت، وگر یاری دهد یاری

تو عین چشمهٔ خضری،‌ چه نقصان باشد ار یکدم

ز جاه لطف تو آبی به سوی ما شود جاری

به خواری بر درت ناصر به خاک ره برابر شد

بخاری را عزیز من چرا داری بدین خواری