گنجور

 
ناصر بخارایی

بیامدم ز سفر باز جانب یاری

به جستن دل خود گرد کوی دلداری

دریغ عمر که در روز هجر ضایع شد

فراق جان نکند اختیار هشیاری

هم ازملالت لیلی به نجد شد مجنون

وگر نه عاشق از این‌سان نمی‌کند کاری

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی می‌گفت

که نازک است گل، از وی خوشیم به خاری

هزار کوه و بیابان و بحر و بر دیدم

مقیم کعبهٔ دولت شدم دگر باری

هزار شکر که اقبال و بخت یاری کرد

که تا به هم برسیدند یار با یاری

کشید این همه محنت برای آن ناصر

که تا شناسد حالِ به غم گرفتاری